جمعه 03 ارديبهشت 1400 , 12:15
ماجرای عشق خدیجه به همسرش / وداع با محمد(ص)
تا به حال برایت پیش آمده هم دلت بخواهد زنده بمانی هم بخواهد بروی؟ من تشنهی ملاقات خدا بودم، ولی تاب داغ گذاشتن روی دل محمد را نداشتم، آن هم در آن شرایط. اگر من بروم چه کسی آرامت خواهد کردمحمدم؟ چه کسی گرد خستگی را از شانهات خواهد تکاند؟ فاطمه عزیزم! بمیرم برایت که در خردسالی باید برای پدرت مادری کنی.
آه فاطمه! چقدر دوست داشتم در لباس عروس ببینمت. چقدر دوست داشتم شاهد لحظهی وصال تو و علی باشم. به اینجا به بعدش که فکر میکنم میبینم که دوست ندارم بمانم ....
میگویم برایت. اگر این بغض وامانده بگذارد. گفتم علی یکباره تمام چیزهایی که محمد برایم تعریف کرده بود از جلوی چشمانم گذشت کمر کوه می شکند زیر بار این داغ ها. یک روز که داشتم از مردانگی علی حظ می بردم و با افتخار به پسری که خودمان بزرگش کرده بودیم نگاه میکردم، محمد گفت: می دانی خدیجه خدا به علی نه چیز داده سه تا دنیایی سه تا اخروی و سه تای دیگر که دو تایش آدم را آرام میکند و یکی شان داغی است بر دلم که از اختیارم خارج است.
گفتم درباره چه چیزهایی صحبت میکنی محمد؟ گفت: آن سه تای دنیای را اول بگویم علی دین مرا ادا میکند. به حقش وفا میکند و ناموسم را حفظ میکند.
آن سه تای اخروی اینکه روز قیامت کنار من است، صاحب حوض من است و امتم را به سوی بهشت راهنمایی میکند. آن دو چیزی که آرام می کند و خیالم را راحت، اینکه هیچ وقت علی راه را گم نمیکند و تا به عهدش وفا نکرده، از دنیا نمی رود، اما آن سومی که داغی بر دلم کاری است که قریش بعد از من با او می کنند و من دستم از دنیا کوتاه است...
گفتم که با علی چطور تا میکنند... گفت که با فاطمه دردانهام چه میکنند..... گفت و گفت و یکباره دیدیم صورتمان خیس خیس شده....
نه این دنیا جای ما نیست. این دنیا جای ماندن نیست. خدایا جانم را بگیر... میفهمیدم که دارم روز به روز ضعیف تر می شوم دلم میخواست هزار جان می داشتم که تا پای آخرینش برای محمد بایستم. ولی دیگر پاهایم رمق نداشت.در بستر بیماری افتاده بودم. وقت رفتن شده بود. این را حس می کردم.
اسما! اسما جان ! روز عروسی دخترم فاطمه و علی جای خالی مرا کنار فاطمه پرکن. عروس مادر میخواهد...
نفس های آخرم بود. محمد بالای سرم بود. گفتم؛ یا رسول الله مرا ببخش که در حقیقت کوتاهی کردم.
-تو برای من هیچ کم نگذاشتی خدیجه! این همه در زندگی سختی کشیدی و پا پس نکشیدی. دار و ندارت را گذاشتی. سنگ تمام گذاشتی خدیجه! دیگر مثل تو پیدا نمی شود.....
-یا رسول الله برایم دعای خیر کن!
-تا عمر دارم، دعای خیرم پشت سر توست ای بانی همه خیرها.
-محمدم خودت مرا دفن کن
سرش را پایین گرفته بود که اشکهایش را نبینم. دیگر ادامه ندادم. فاطمه را صدا زدم.
-فاطمه جانم! دختر نازنینم! هرچه فکر کردم دیدم رویم نمی شود به پدرت بگویم. می شود تو بگویی؟ بگو مادرت دوست دارد در آن عبای پدرت کفن شود که موقع نزول وحی بر دوشش بوده. بگو خدیجه دوست دارد در لباس یوسفش آرام بگیرد....
محمد جانم! پیامبرم! ببخش که تنهایت می گذارم....
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمد رسول الله
چشم هایم را آرام می بندم.... بخواب عزیزم..... قصه مادربزرگ تمام شد.
منبع: پیج اینستاگرام انسیه سادات هاشمی